همین

توی تاریک ترین نقطه ی خونه نشستم...

نمیدونم چی بگم ، توی رمانم به مشکل برخوردم! نمیدونم چی بنویسم!

یه روز معمولی با دو لیوان شربت آبلیمو!

اگر فردوس بر روی زمین است       ،      همین است و همین است و همین است

سایک

امروز
دوشنبه...یا یکشنبه؟!!
اصلا چه فرقی میکنه...زمان و مکان رو باید فراموش کرد...
ساعت چنده؟
گفتم که... زمان رو باید فراموش کرد.!
چشمام خواب آلوده و سوزش بدی داره...
از خواب زیاد؟ یا بی خوابی؟
چمیدونم...
تیک..تاک..تیک..تاک
صدای ساعت روی مغزم رژه میره...
طرف راست و چپ سرم درد وحشتناکی داره!
اه... این عینک لعنتی هم که همیشه تار و کثیفه...
چیک... چیک...
قطره های آب از کولر دوتیکه سرازیر میشه توی ظرف پلاستیکی که مامان گذاشته زیرش!
در کمد بازه...
قبلنا همیشه فرشته ی زیبایی از توی کمد دیواری برام قصه میگفت تا خوابم ببره ،
اما خیلی وقته که دیگه صدای عجیبش رو نمیشنوم...
بازم دارم چرتو پرت میگم...
بگیر بخواب ... از بیخوابی داری هزیون میگی...
اما مربای آلبالو هنوز روی طاقچه اتاقمه!!!
چه سرنوشت عجیبی ...
فنجون شکست.